باز هم زمین خوردم…
باز هم خسته شدم…
باز هم ناتوان و ضعیف شدم…
معبود بی نظیر من!
اگر نبود اطمینان به نگاه مهربان تو…
و اگر نه این بود که میدانم اگر عنایت ویژه ای نیست، نه از سر غفلت! بلکه بخاطر اقتضای حکمت توست
تویی که هوا خواه رشد من هستی و عالم تری به این که اگر بی گاه در بگشایی چه بلاها که بر سر انسانیتم نمی آید…!
درست مثل همان پروانه در پیله …
باز از نام و یاد تو و با توسل به آبروداران درگاهت نور و گرما میگیرم
توانم ده برای برخاستنی دیگر
برخاستنی که شایسته نصوحان درگاه توست
یا دلیل المتحیرین
یا امان الخائفین
الهی و ربی من لی غیرک
فاغث یا غیاث المستغیثین…
مولای مهربانم…
چقدر دوست داشتم آن لحظاتی که نفسهای دنیا به نفسهایتان معطر بود زنده باشم
و لذت زنده بودن را به برکت وجود پُر مهر شما دریابم
ولی افسوس که …
مولا جان با حسرت چشیدن لذت بودنت هر طور بود کنار آمدم ولی ای کاش هیچوقت نمی فهمیدم تبار شیطان چگونه وجود نازنینت را خبیثانه…!
آقای من…
میدانم که مرا میبینی و حرفهایم را بهتر از هر شنونده ای میشنوی…
من به همین حس هم قانعم!
حس حضورت را از من مگیر، مگذار این زخم بیش از این نمک بخورد..!
زخمی دیرینه از داغ هجران تو، از داغ غم تو…
عجّل الله فی فرج منتقم ثارکم
آقای رئوفم…
میدانم که باز هم ندانم کاری هایم کار دستم داده و مرا از شما دور کرده است
ولی اگر عطا بخشی و خطا پوشی چون شمایی که خاندان کَرَم هستید، بر امثال من نباشد
پس کرامت و سخاوت کجا معنا پیدا می کند؟ که انتَ انتَ و انا انا !
مولا جان؛ چند روزیست که احوال دلم بارانی ست…
به هوای حرم کرب و بلا محتاجم…
معبود من…
باز در حیرت این دنیای دهشتناک مبهوت مانده بودم
باز سرگردانی و شرم و سنگینی بار گران تکالیف و نعمات، زمین گیرم کرده بود
و باز پناهی جز آغوش کرامت تو نمی دیدم که «فررت منک الیک»!
امیدی جز تو نیست
اصلاً کسی جز تو نیست، که بشود رویش حساب کرد!
همه چیز تویی و تو…
و اگر هرچیز لیاقت دیده شدن پیدا کرده به برکت آن جذبه و رنگ و بویی ست که از تو دارد!
واله زیبایی های تو و مبهوت کرامت توأم…
یا دلیل المتحیرین!
یا غیاث المستغیثین!
عنایتی
که وجودم فقط با تو نور میگیرد…
سر به زیر افکنده و همچنان منتظر کوکب هدایتی هستم تا از ظلمات نفسم رهایی یابم
تا از این قفس تنگ وجودم پَر بگیرم
ناگاه صدایی آشنا ذرات وجودم را تلاطمی دلنشین میبخشد!
باز آهنگ طبل و زنجیر محبان تو، به کمک خانه تکانی دلم آمده!
آری! تو برای بندگان مضطر، دردانه ات حسین(علیه السلام) را کنار گذاشته ای! همو که کشتی اش سریعتر از همه کشتی های نجات است!
همو که ملائک بال شکسته نیز از او امید دست گیری دارند…
باز محرّم رسید تا باز حکایت عشق حقیقی برای همگان روایت شود،
تا مدعیان عشق تو به یُمن دیدار روی عاشقی که سراسر هستی اش به رنگ معشوق است، رنگ ببازند و توبه کنند!
براستی اگر عشق این است، گفتن از این عشق و دیدن این عشقبازی از سرمان هم زیاد است!
درک لذت دیدار این عاشق و معشوق حقیقی هم توفیق کمی نیست!
معبود بی نظیرم!
اجازه بده، چونان گدایانی که درب خانه مینشینند و از دیدن زیبایی های درون باغ لذت میبرند…
آنقدر غرق در شادی و قهقهه مستانه ساکنین آن می شوند، که خود و جایگاهشان را فراموش میکنند…
درب عزاخانه دردانه ات بنشینم و از دیدن عشق بازی تو و عزیزانت مست شوم… مستی روح فزا و معرفت زا! همان که به رضوان تو نزدیکم میکند…
مگر تعریف لذت چیست جز دیدن جمال محبوب
بودن با محبوب
و مردن برای محبوب…؟!
مرا همین بس که از تو بگویم و غرق در جمال تو باشم
بگذار از تو بگویم…